گزینه طلا
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان گه ل و آدرس gel.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبی بين آنهادر گرفت.
 
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند وقتی به موضوع خدا رسيد
 
آرايشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسيد: چرا باور نمي کنی؟
 
آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروی تا ببينی چرا خدا وجود ندارد؟
 
شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض می شدند؟
 
بچه های بی سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟

نمی توانم خدای مهربانی را تصورکنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.

آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردی را ديد با موهای بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود.

مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدونی چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
آرايشگر گفت: چرا چنين حرفی ميزنی؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهای تو را کوتاه کردم.
 
مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرهاوجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردی که بيرون است با موهای بلند و کثيف و ريش اصلاح نکرده پيدا نمی شد.
 
آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارندموضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند.
مشتری تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.
 
 
 
 
مرد خجالتی
یه مرد خجالتی میره توی یه کافه تریا. چند دقیقه که میشینه توجهش نسبت به یه دختر خوشگل که کنار میز بار نشسته بوده جلب میشه.
مرد نیم ساعت با خودش کلنجار میره و بالاخره تصمیمشو میگیره و میره سراغ دختر و با خجالت و آروم بهش میگه: ممم... میتونم کنار شما بشینم و یه گپی با همدیگه بزنیم؟
یهو دختر داد میزنه: چی؟! من هرگز امشب با تو نمی خوابم
همهء مردم برمیگردن و چپ چپ به مرد نگاه می کنن
مرد سرخ میشه و سرشو میندازه پایین و با شرمندگی میره میشینه سر جاش
بعد از چند دقیقه دختر میره کنار مرد میشینه و با لبخند میگه: من معذرت میخوام. متاسفم که تو رو خجالت زده کردم. راستش من فارغ التحصیل روانپزشکی هستم و دارم روی عکس العمل مردم در شرایط خجالت آور تحقیق می کنم
یهو مرد داد میزنه:
چی؟! منظورت چیه که 200 دلار برای یه شب می گیری؟
 
افزایش حقوق
خدمتکار از خانم خانه ای که در آنجا کار می کرد ، تقاضا کرد حقوقش را افزایش بدهد.
خانم خانه که خیلی از این موضوع ناراحت شده بود ، تصمیم گرفت با خدمتکار صحبت کند .
خانم خانه پرسید: « ماریا ! چرا می خوای حقوقت افزایش پیدا کنه !؟«
ماریا جواب داد :  « خوب ... می دونید خانم ... سه تا دلیل برای اینکه حقوق من باید افزایش پیدا کنه وجود داره
اولین دلیل اینه که «من بهتر از شما اتو می کنم «
خانم خانه پرسید : « کی گفته که تو بهتر از من اتو می کنی !؟ «
ماریا : « همسرتون این طور می گه «!
خانم خانه گفت : « اوه «!
ماریا ادامه داد» : دلیل دوم اینه که من بهتر از شما آشپزی می کنم «
خانم خانه با اندکی ناراحتی گفت : « مزخرفه ! کی گفته آشپزی تو بهتر از منه !!؟؟»
ماریا پاسخ داد : « همسرتون این طور می گه« !!  
خانم خانه بازم گفت : « اوه« ! 
ماریا با قاطعیت ادامه داد : « دلیل سوم اینه که من برای سکس توی رختخواب بهتر از شما هستم« !  
خانم خانه این دفعه با عصبانیت زیاد فریاد کشید : « آهان !!! این رو هم حتماً همسرم گفته ... آره !!!؟؟؟ «
 
ماریا به آرامی پاسخ داد » :  نخیر خانم ! راننده ی شخصی تون این طوری می گه« ...  
خانم خانه فوری و جدی پاسخ داد : « آهان ... باشه ... باشه ... راستی گفتی دوست داری چقدر به حقوقت اضافه بشه ؟»
 
 
اشتباه موردی
کارمندی به دفتر رئيس خود می‌رود و می‌گويد: "معنی اين چيست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چيزی که توافق کرده بوديم به من پرداخت کرديد."
رئيس پاسخ می دهد: "خودم می‌دانم. اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بيشتر به تو پرداخت کردم هيچ شکايتی نکردی. "
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می‌دهد: "درسته، من معمولا از اشتباه‌های موردی ميیگذرم اما وقتی تکرار می‌شود وظيفه خود ميیدانم به شما گزارش کنم."

 

 

تصميم قاطع مديريتی
روزی مدير يکی از شرکت‌های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می‌رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ايستاده بود و به اطراف خود نگاه می‌کرد. جلو رفت و از او پرسيد: "شما ماهانه چقدر حقوق دريافت میکنی؟"
جوان با تعجب جواب داد: "ماهی ۲۰۰۰ دلار."
مدير با نگاهی آشفته دست به جيب شد و از کيف پول خود ۶۰۰۰ دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: "اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود! ما به کارمندان خود حقوق می‌دهيم که کار کنند نه اينکه يک جا بايستند و بيکار به اطراف نگاه کنند."
جوان با خوشحالی از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از کارمند ديگری که در نزديکيش بود پرسيد: "آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟"
کارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: "او پيک پيتزا فروشی بود که براي کارکنان پيتزا آورده بود."

طوطی
مردی به يک مغازه فروش حيوانات رفت و درخواست يک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: "طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است."
مشتری: "چرا اين طوطی اينقدر گران است؟"
صاحب فروشگاه: "اين طوطی توانايی انجام تحقيقات علمی و فنی را دارد."
مشتری: "قيمت طوطی وسطی چقدر است؟"‌
صاحب فروشگاه: طوطي وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اينکه اين طوطی توانايی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پيروز شود را دارد."
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسيد و صاحب فروشگاه گفت: «‌ ۴۰۰۰ دلار." مشتری: "اين طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟"
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ "صادقانه بگويم من چيز خاصی از اين طوطی نديدم ولی دو طوطی ديگر او را مدير صدا می زنند."
 
داستان جالب ، نحوه ی خر شدن
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلمانی انساني زشت و عجيب الخلقه بود.قدّی بسيار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسيار زيبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.
موسی در کمال نااميدی، عاشق آن دختر شد،ولی فرمتژه از ظاهر و هيکل از شکل افتاده او منزجر بود
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقيقتاً از زيبايی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسيد :
-
آيا می دانيد که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
-
بله، شما چه عقيده ای داريد؟
-
من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: "همسر تو گوژپشت خواهد بود"
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
"
اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای يک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زيبايی است به او عطا کن" فرمتژه سرش را بلند کرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه ای بر خود لرزيد. او سال هايیسال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
نتيجه اخلاقی :
دخترها از گوش خر می شوند و پسر ها از چشم!!!
 
داستان بسيار آموزنده " چرخه زندگی "
پيرمردی ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پيرمرد ميلرزيد،چشمانش تار شده بودو گام هايش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع ميشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقريبا برايش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمين می ريختند، يا وقتی ليوان را می گرفت غالبا شير از داخل آن به روی روميزی می ريخت.پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش کلافه شدند.
 
پسر گفت: ” بايد فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ريختن شير و غذا خوردن پر سر و صدا و ريختن غذا بر روی زمين را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پيرمرد، در گوشه ای از اتاق ميز کوچکی قرار دادند.در آنجا پيرمرد به تنهايی غذايش را ميخورد،در حالی که ساير اعضای خانواده سر ميز از غذايشان لذت ميبردند و از آنجا که پيرمرد يکی دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا ميدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پيرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذايش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چيزی که اين پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال يا ريختن غذا به او ميدادند.
اما کودک چهارساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.يک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی ديد که روی زمين ريخته بود.با مهربانی از او پرسيد: ” پسرم ، داری چی ميسازی ؟‌” پسرک هم با ملايمت جواب داد : ” يک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
اين سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت ميز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پيوسته در حال مشاهده ، گوشهايشان در حال شنيدن . ذهنشان در حال پردازش پيام های دريافت شده است.اگر ببينند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک ميبينيم، اين نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.
 
آرزوی یک زن ...
 
زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزی برخورد كرد.
وقتی كه دقيق نگاه كرد چراغ روغنی قديمی ای را ديد كه خاك و خاشاك زيادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی كه بر چراغ داد طبيعتا يك غول بزرگ پديدار شد....!!!
زن پرسيد : حالا می تونم سه آرزو بكنم ؟؟
غول جواب داد : نخير ! زمانه عوض شده است و به علت مشكلات اقتصادی و رقابت های جهانی بيشتر از يك آرزو اصلا صرف نداره.
زن اومد که اعتراض کنه ، غول حرفش رو قطع کرد و گفت :همينه كه هست....... حالا بگو آرزوت چيه؟
زن گفت : در اين صورت من مايلم در خاور ميانه صلح برقرار شود و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت : نگاه كن. اين نقشه را می بينی ؟ اين كشورها را می بينی ؟ اينها ..اين و اين و اين و اين و اين ... و اين يكی و اين. من می خواهم اينها به جنگ های داخلی شون و جنگهايی كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهايه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.
غول نگاهی به نقشه كرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ اين كشورها بيشتر از هزاران سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمی كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولی ديگه نه اينقدر ها . يه چيز ديگه بخواه. اين محاله.

زن مقداری فكر كرد و سپس گفت: ببين...من هرگز نتوانستم مرد ايده آل ام راملاقات كنم.
مردی كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه.
مردی كه بتونه غذا درست كنه(!!!) و در كارهای خانه مشاركت داشته باشه.
مردی كه به من خيانت نكنه و معشوق خوبی باشه و همش روی كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه(!!!!!)
ساده تر بگم، يك شريك زندگی ايده آل.
غول مقداری فكر كرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره يه نگاهی بهش بندازم....!!!
 
 
آلفرد نوبل
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است! اینجا کلام علی(ع) معنا پیدا می کند که «ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است». بدیهی است تفکری ارزشمند است که سرنوشت ساز باشد و انسان را به صلاح و رستگاری سوق دهد.
 
 
آهنگر و خدا
لاینل واترمن، داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، چیزی درست به نظر نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود، از وضعیت دشوارش مطلع شد. گفت:"واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی، زندگی ات بد تر شده. نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده." آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همین فکر را کرده بود و نفهمیده بود چه بر سر زندگی اش آمده. اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود: "در این کارگاه، فولاد خام برایم میاورند و باید از آن شمشیری بسازم. میدانی چطور این کار را میکنم؟ اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم، تا اینکه فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم. یک بار کافی نیست."
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد: "گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عمل را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک می اندازد. میدانم از این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد."
باز مکث کرد و بعد ادامه داد: "میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم این است؛
خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن."
 
آیا شما عضو گروه 99 هستید؟
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست! روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی؟
آشپز جواب داد: قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوش بینی است.
پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟؟؟
نخست وزیر جواب داد: اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند!
آیا شما هم عضو گروه 99 هستید؟
 
اتفاق های کوچک زندگی
 
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فرو ریختن برج های دو قلوی تجارت جهانی در آمریکا شد، یک شرکت جلسه ایی ترتیب داد و از بازماندگان شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند دعوت کرد تا کسانی که از این مهلکه جان سالم به در برده و در آن انفجار غایب بوده اند دلیل خود را ذکر کنند. در صبح روز ملاقات ، مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و داستان همه آدم ها یک نقطه مشترک داشت : همه در اثر یک اتفاق کوچک جان سالم به در برده بودند!
 
مدیر شرکت آن روز نتوانسته بود به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بودو باید شخصا در کودکستان حضور می یافت.
همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد.
یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد.
یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.
یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباسش تاخیر کرد.
اتومبیل یکی روشن نشده بود.
یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
یکی دیگر تاخیر بچه اش باعث شده بود که نتواند سروقت حاضر شود.
کی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده ماند!
به همین خاطر هر وقت:
در ترافیک گیر می افتم
آسانسوری را از دست می دهم
مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم

دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید
با چراغ قرمز روبرو می شوید
عصبانی یا افسرده نشوید
بدانید که خداوند مشغول مواظبت از شماست!

 

منبع : خنده بازار

 

 

 

انکار خدا

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستانسر گرمی
[ چهار شنبه 12 بهمن 1390 ] [ 15:4 ] [ آزاد ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید به خیر بین بو ویبلاگی من WELCOM TO BLOG GEL
امکانات وب